ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
مامان ایلیامامان ایلیا، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
بابای ایلیابابای ایلیا، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
ساخت کلبه زندگیمونساخت کلبه زندگیمون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

ایلیا گل پسره خونه ما

شش ماه دوم از سال اول زندگی ایلیا

1394/7/15 0:56
نویسنده : مامانی
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ایلیای نازم

واقعا شرمندتم که بعد این همه مدت اومدم و برات مینویسم.

ماشالله کلی شیرین و شیطون شدی و اصلا مجال نوشتن بهم نمیدی و از طرفیم اگه لپتاب و ببینی دیگه اجازه نمیدی دست ماهم بش بخوره.

الان دیگه توی دوازده ماهگی رفتی و تا 22روز دیگه یکسالت تموم میشه.

راستی که چقد زود گذشت و توی این یکسال بهترین روزهای عمرمو در کنارت داشتم.

همیشه که چشام به شیرین کاریهات و خنده های معصومت میفته خدارو صدهزار بار شکر میکنم که تو رو به ما داد.

الهی هرکس بچه میخواد دامنش سبز بشه...

الان دیدم وقت خوبیه بعد از این همه مدت برا نوشتن چونکه تو خوابیدی و منم خوابم نمیاد..

پس شروع میکنم:

از شش ماهگیت شروع میکنم که دیگه کامل میچرخیدی و حسابی بازیگوش شده بودی.

وقتی بردمت بهداشت همه چیزت خوب بود و واکسنتم که زدی زیاد گریه نکردی و آقا بودی و قرار بود که دیگه از اون ماه غذای کمکی رو شروع کنی ولی مگه شما دل به فرنی و سرلاک میدادی؟

اصلا به هیچکدوم لب نزدی .

اون اولش غذا خوردن  رو خوب استارت نزدی و یکم باعث لاغریت شد.

هرچی درست میکردم برات آخر جاش سطل زباله بود.

تازه یک ماهه که ماشالله بهتر غذا میخوری و البته همه چی رو هم دوست داری امتحان کنی.

 

تو این مدت دوبار رفتی مشهد زیارت امام رضا اولیشو دقیقا 8 ماهگی رفتی و دومین بارشم توی  10 ماهگی .

انصافا بچه خوش مسافرتی بودی اصلا اذیت نکردی.

مشهد دومی رو با ماشین خودمون با آقاجون اینا رفتیم و روبه برگشت هم یسری به شمال زدیم ،اولین باری که چشمت به دریا خورد خیلی بامزه بودی کلی تعجب کردی از دیدن اون همه آب...

از اون صحنه دریا دیدنت هم فیلم داریم که ایشالله میبینیش.

 

اولین بار سر صف نماز جماعت توی صحن حرم امام رضا بودیم که تو8 ماهگی چهاردست و پا رفتی و من کلی ذوقتو کردم نفسم.

دیگه جونم برات بگه که الان 6 تا دندون داری و قشنگ همه چی رو هدف گازهات قرارمیدی.

الانم حدود یک ماهی هست که راه افتادی و اتاقتو روزی چندبار بهم میریزی هر چی تو کشوهات باشه میاری بیرون.

از همه شیرین کاریهات عکس دارم ایشالله توی پست بعدی چندتاشو برات میذارم تا بعدا ببینی چقد آتیش سوزوندی تربچه من.

 

خیلی خیلی ..... دوووووستتتت دارم.

از باباییت هم خیلی ممنونم چون توی این یکسال همیشه بهترین یار کمکی و به عبارتی دست راست من بوده تو هم بابایی رو خیلی دوست داری و اگه من نباشم فقط با اون آرومی.

قشنگ با هم میرید حموم و کلی کیف میکنی، وقتی کلید میندازه و از سر کار میاد متوجه میشی و میری استقبالش و با خنده های شیرینت خستگیشو ازش میگیری بعدشم با تمام خستگیهاش کلی باهات بازی میکنه قشنگ شوق داشتنت و توی چشاش میشه دید.

خدایا ازهمه چی ممنونم.

همسرم دوستت دارم و ایشالله همیشه سایه ت بالا سرمون باشه.

پسندها (4)

نظرات (0)